هیچ وقت به خاطر هیچ کس؛


 از ارزش هایت دست نکش؛


 چون، زمانی که آن فرد از تو دست بکشد؛


 تو می مانی و یک «منِ» بی ارزش ...!

 




تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:ارزش, | 18:3 | نويسنده : parmis |

زمان می گذرد و در انتهای راه می فهمی چقدر حرف نگفته دردل باقی ماند

حرفهایی که می توانست راهی به سوی عشق باشد

حرفهای نا تمامی که در کوچه های بن بست زندگی اسیرند

ناگهان لحظه غربت می رسد و تو در میابی که چقدر زود دیر شده

به تکاپو می افتی ....در غربت بیابان و در کوچ شبانه پرستوها

در لحظه وصال موج و ساحل دنبال عشق می گردیژ

دیر شده خیلی دیر

هر روز دوست داشتن را به فردا می انداختی و حالا می بینی دیگر فردایی وجود ندارد

سالها چشمت را به رویش بسته بودی و نمی دانستی

و یا شاید نمی فهمیدی

امروز حقیقت را باور می کنی....

 

اما افسوس که زودتر از آنچه فکر می کردی دیر شده

 




تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:عشق, | 16:38 | نويسنده : parmis |

ريشه در اعماق اقيانوس دارد - شايد -

اين گيسو پريشان كرده

بيد وحشي باران .

يا ، نه ، دريايي است گويي ، واژگونه ، بر فراز شهر ،

شهر سوگواران .

هر زماني كه فرو مي بارد از حد بيش

ريشه در من مي دواند پرسشي پيگير ، با تشويش :

رنگ اين شب هاي وحشت را

تواند شست آيا از دل ياران ؟

چشم ها و چشمه ها خشك اند .

روشني ها محو در تاريكي دلتنگ ،

همچنان كه نام ها در ننگ !

هرچه پيرامون ما غرق تباهي شد .

آه ، باران ،

اي اميد جان بيداران !

بر پليدي ها - كه ما عمري است در گرداب آن غرقيم -

آيا‌، چيره خواهي شد ؟



تاريخ : دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, | 12:9 | نويسنده : parmis |

 

دلم گرفته  ای دوست ! هوای گریه با من

گر از قفس گریزم ، کجا روم ، کجا ، من ؟

کجا روم ؟ که راهی به گلشنی ندانم

که دیده بر گشودم  به کنج تنگنا  من

نه بسته ام به کس دل ، نه بسته کس به من  نیز

چو تخته پاره بر موج ، رها ، رها ، رها ، من

زمن هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک

به من هر آنکه نزدیک ،  ازو جدا ، جدا ، من !

نه چشم دل به سویی ، نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی ،  به یاد آشنا ، من 

ز بودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد ؟

که گویدم به پاسخ  ، که زنده ام چرا من ؟

ستاره ها نهفتم ، در آسمان ابری

 دلم گرفته ، ای دوست ! هوای گریه با من .....

 

 



تاريخ : دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, | 11:39 | نويسنده : parmis |

 

ای حسین فاطمه این کینه هامان را ببین
قلب مجروح درون سینه هامان را ببین
یازده خورشید را کشتند و داغ تو فزون
تکه تکه زین ستم آیینه هامان را ببین

گرچه شد خورشید ما در پرده ی غیبت ولی
می رسد نورش ز ماه حضرت سید علی*
باز هم هر روز عاشورا و هر جا کربلا**
باز هم فتنه،  اگرچه هست حجت ها جلی

ترس ما کشته شدن یا غارت این خانه نیست
بلکه دنیایی شدن با مسلک کوفی گری ست
گر که بگذاریم امام خویش را تنها به تشویق هوا
فرق ما با آن جنایت پیشگان سفله چیست؟***

ای حسین فاطمه داغت درون قلب ماست
نهضتت رسواگر روی تمام فتنه هاست
شمر را در هر زمان نومید از قتلی کنیم****
که پی خورشید و مه دشنه به دست و بی حیاست

 



تاريخ : شنبه 27 آبان 1391برچسب:, | 23:31 | نويسنده : parmis |

پيش از اينها فکر مي کردم که خدا 

 خانه اي دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتي از الماس خشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج و بلور

بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برف کوچمي از تاج او 

 هر ستاره، پولکي از تاج او

اطلس پيراهن او، آسمان

نقش روي دامن او، کهکشان 

 رعدو برق شب، طنين خنده اش

سيل و طوقان، نعره توفنده اش

دکمه ي پيراهن او، آفتاب

برق تيغ خنجر او مهتاب

 هيچ کس از جاي او آگاه نيست

هيچ کس را در حضورش راه نيست

بيش از اينها خاطرم دلگير بود 

 از خدا در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين

خانه اش در آسمان، دور از زمين

بود، اما در ميان ما نبود

مهربان و ساده و زيبا نبود

در دل او دوست جايي نداشت

مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم، از خود، از خدا 

 از زمين، از آسمان، از ابرها

زود مي گفتند: اين کار خداست

پرس وجو از کار او کاري خداست

هرچه مي پرسي، جوابش آتش است

آب اگر خوردي، عذايش آتش است

تا ببندي چشم، کورت مي کند

 تا شدي نزديک، دورت مي کند

کج گشودي دست، سنگت مي کند

کج نهادي پاي، لنگت مي کند 

با همين قصه، دلم مشغول بود 

خواب هايم خواب ديو و غول بود

خواب مي ديدم که غرق آتشم

در دهان اژدهاي سرکشم

در دهان اژدهاي خشمگين

بر سرم باران گرز آتشين

محو مي شد نعرهايم، بي صدا

در طنين خنده اي خشم خدا

نيت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه مي کردم، همه از ترس بود

مثل از بر کردن يک درس بود 

مثل تمرين حساب و هندسه

مثل تنبيه مدير مدرسه

تلخ، مثل خنده اي بي حوصله 

سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تکليف رياضي سخت بود

مثل صرف فعل ماضي سخت بود

تا که يک شب دست در دست پدر

 راه افتادم به قصد يک سفر

در ميان راه، در يک روستا

خانه اي ديدم، خوب و آشنا

زود پرسيدم: پدر، اينجا کجاست؟

گفت اينجا خانه ي خوب خداست

گفت: اينجا مي شود يک لحظه ماند

 گوشه اي خلوت، نماز ساده خواند

 با وضويي، دست و رويي تازه کرد

با دل خود، گفتگويي تازه کرد 

 گفتمش، پس آن خداي خشمگين

خانه اش اينجاست؟ اينجا، در زمين؟

گفت: آري، خانه اي او بي رياست

فرش هايش از گليم و بورياست

مهربان و ساده و بي کينه است

مثل نوري در دل آيينه است

عادت او نيست خشم و دشمني

نام او نور و نشانش روشني

خشم نامي از نشاني هاي اوست

حالتي از مهرباني هاي اوست

قهر او از آشتي، شيرين تر است

مثل قهر مادر مهربان است

دوستي را دوست، معني مي دهد

قهر هم با دوست معني مي دهد

هيچکس با دشمن خود، قهر نيست

قهر او هم نشان دوستي ست

تازه فهميدم خدايم، اين خداست 

 اين خداي مهربان و آشناست

دوستي، از من به من نزديکتر

آن خداي پيش از اين را باد برد

نام او را هم دلم از ياد برد

 آن خدا مثل خواب و خيال بود

چون حبابي، نقش روي آب بود

مي توانم بعد از اين، با اين خدا

دوست باشم، دوست، پاک و بي ريا

سفره ي دل را برايش باز کنم

مي توان درباره ي گل حرف زد

صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مقل باران راز گفت

 با دو قطره، صد هزاران راز گفت

مي توان با او صميمي حرف زد

مثل باران قديمي حرف زد

مي توان تصنيفي از پرواز خواند

با الفباي سکوت آواز خواند

مي توان مثل علف ها حرف زد

با زباني بي الفبا حرف زد

مي توان درباره ي هر چيز گفت

مي توان شعري خيال انگيز گفت

مثل اين شعر روان و آشنا:

پيش از اينها فکر مي کردم خدا…



تاريخ : شنبه 27 آبان 1391برچسب:, | 15:35 | نويسنده : parmis |

دل تمنا می کند تا من بسازم خانه ای
                              عاشقان کی خانه دارند دل مگر دیوانه ای؟

    دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من
                         الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من؟

    دیوانه دلی خفته در این خلوت خاموش
                      او زاده ی غم بود زغم های جهان گشت فراموش

     دارم برات شعر می خونم شاید به یادم بمونی
                         فقط یه چیز ازت می خوام همیشه عاشق بمونی

     دامن شادی چو غم آسان نمی آید به دست 
                              پسته را خون می شود دل تا لبی خندان کند

    دل که رنجید از کسی خرسند کردن مشکل است 
                            شیشه ی بشکسته را پیوند کردن مشکل است

    دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را 
                                     دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

 

 

 



تاريخ : پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:شعر, | 10:55 | نويسنده : parmis |

 

دنبال من می‌گردی و حاصل ندارد
این موج عاشق
کار با ساحل ندارد

باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد

من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
از برف اگر آدم بسازی دل
ندارد

باشد ولم کن باخودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق می‌شود ساحل ندارد

 

موج عاشق ساحل دیوانه دل

 



تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:موج عاشق, | 15:20 | نويسنده : parmis |

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم
به دریا می زدم در باد و آتش خانه می کردم

چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف خدا
را شانه می کردم 

نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم
اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم

اگر می شد به افسانه شبی رنگ حقیقت زد
حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم

چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد
چه بازی ها که هر شب با دل
دیوانه می کردم

یقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شد
اگر از مرگ
هم چون زندگی پروا نمی کردم

سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش
دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

 

 

 

 



تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:دانه های دل,, | 15:13 | نويسنده : parmis |

 

 

 

خدا من اگر تو را نمی خوانم به خدا که تو را فراموش نکرده ام...

 

خدایا اگر خودپرستم به خدا که در خود تو را یافته ام...

 

خدایا اگر دلبسته دنیا شده ام به خدا در شوره زارش وجود تو را می جویم...

 

خدایا اگر چشمانم را بسته ام! به خدا می خواهم امشب خواب تو را ببینم...

 

خدایا زیر چترت راهم بده تا با تو باشم...

 

 

به خدا و خدائیت که دوستت دارم...

 



تاريخ : دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:یک لحظه مکث,, | 12:0 | نويسنده : parmis |

  

 

زندگی آرام است،مثل آرامش یک خواب بلند

 

 

زندگی شیرین است،مثل شیرینی یک روز قشنگ

 

زندگی رویایی است، مثل رویای یک کودک ناز

 

زندگی زیبایی است،مثل زیبایی یک غنچه ی باز

 

زندگی تک تک این ساعتهاست

 

زندگی چرخش این عقربه هاست

 

زندگی راز دل مادر من

 

زندگی پینه ی دست پدر است

 

زندگی مثل زمان در گذر است...

 

 

 

 

 

 

 


 



تاريخ : شنبه 13 آبان 1391برچسب:, | 12:50 | نويسنده : parmis |

دختر 5 ساله ای از برادرش پرسید:

معنی عشق چیست ؟؟

برادرش جواب داد :

عشق یعنی تو هر روز شكلات من رو ،

از كوله پشتی مدرسه ام بر میداری ،

و من هر روز بازهم شكلاتم رو همونجا میگذارم . . .

 



تاريخ : شنبه 13 آبان 1391برچسب:جملات زیبا,, | 12:21 | نويسنده : parmis |

گیله مرد میگفت حرفها سه دسته اند:

دسته اول:گفتنی ها

دسته دوم:نوشتنی ها

دسته سوم:قورت دادنی ها و خوردنی ها و دم برنیاوردنی ها

دو تای اول سبک ات میکنند سومی سنگینت

 

 



تاريخ : شنبه 13 آبان 1391برچسب:دلتنگی ها,, | 12:4 | نويسنده : parmis |

شنیدید که میگن :
اونی که گریه می کنه ، یه درد داره.
اما اونی که میخنده هزار تا!
من میگم :
اونی که میخنده هزار تا درد داره
ولی اونی که گریه میکنه
به هزار تا از دردهاش خندیده ,
اما جلوی یکیشون بدجوری کـــــــــــم آورده


شما قبول دارید؟؟

 



تاريخ : سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:*خاطره*, | 13:49 | نويسنده : parmis |