تاريخ : یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, | 11:40 | نويسنده : parmis |

 شمع به پروانه گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی / سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
شمع اگر پروانه را سوزاند خیر از خود ندید / آه عاشق زود گیرد دامن معشوق را
ای دوستان بیوفا رسم عاشق کشی رااز شمع بیاموزید / اگر پروانه را سوزاند خود نیز تا دم مرگ گریست
شمع پروانه را سوزاند خود نیز تنها شد / از غم هجرش زره زره آب شد
در روز جزا که گیرد دامن پروانه را او خود عاشق بودو به یکباره سوخت ندانست غم هجرش با دل شمع چه کرد
پروانه بی گنه سوخت ، شمع از فکر گنه خود را سوزاند
شمع خود را سوزاند تا به وصال یار رسد / که دانست که سوختن پروانه اشتباهی بیش نبود؟
اگر در آن دنیا روزی شمع به پروانه رسد دوباره او را خواهد سوزاند و این تقدیر است

 



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:شمع,پروانه,, | 16:27 | نويسنده : پری |

 از این شب های بی پایان،
چه می خواهم به جز باران
که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم
نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم
و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...
به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،
دریغ از لکه ای ابری که باران را
به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند
نه همدردی،
نه دلسوزی،
نه حتی یاد دیروزی...
هوا تلخ و هوس شیرین
به یاد آنهمه شبگردی دیرین،
میان کوچه های سرد پاییزی
تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟

ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن
که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم
ببار امشب!
من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.
ببار امشب
که تنها آرزوی پاک این دفتر
گل سرخی شود روزی!
ودیگر من نمی خواهم از این دنیا
نه همدردی،
نه دلسوزی،
فقط یک چیز می خواهم!
و آن شعری
به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...

 



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:باران,, | 16:17 | نويسنده : پری |

 مهرورزان زمانهای کهن

هرگز از خویش نگفتند سخن

که در انجا که «تو»یی

برنیاید دگر آواز از «من»! 

ما هم این رسم کهن را بسپاریم به باد

هرچه میل دل و دوست،

بپذیریم به جان

هرچه جز میل دل اوست

بسپاریم به باد!

آه باز این دل سرگشته ی من

یاد آن قصه ی شیرین افتاد:

 

آزمون بود و تمنای دو عشق       بیستون بود و تمنای دو دوست

در زمانی که چو کبک

تیشه میزد«فرهاد»! خنده میزد«شیرین»  

نه توان گفت به جانبازی فرهاد

«افسوس»

نه توان کرد ز بیداری شیرین

«فریاد»

کار شیرین به جهان شور برانگیختن است

عشق در جان کسی ریختن است !

کار فرهاد برآوردن میل دل دوست .

خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن

خواه با کوه در آویختن است.

رمز شیرینی این قصه کجاست؟

که نه تنها شیرین بی نهایت زیباست؟

آن که آموخت به ما درس محبت میخواست:

جان چراغان کنی از عشق کسی

به امیدش ببری رنج بسی

تب و تابت بودت هر نفسی

به وصالی برسی یا نرسی!

سینه بی عشق مباد!!!

 



تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:شعر,, | 17:20 | نويسنده : پری |

بغض نکن گریه نکن اگر چه غم کشیده ای
برای من فقط بگو خواب بدی که دیده ای

اگر که اعتماد تو به دست این و آن کم است
تکیه به شانه ام بده که مثل صخره محکم است

 

به پای صحبتم بشین فقط ترانه گوش کن
جام به جام من بزن جام مرا تو نوش کن

ترا به شعر می کشم چو واژه پیش می روی
مرگ فرا نمی رسد تو تازه خلق می شوی

تو در شب تولدت به شعله فوت می کنی
به چشم من که می رسی فقط
سکوت می کنی

اگر کسی در دل توست بگو کنار می روم
گناه کن به جای تو بر سر دار می روم



تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, | 17:14 | نويسنده : پری |

            

 

 آهی کشید غم زده پیری سیپد موی،

 

افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه
در لا به لای موی چو کافور خویش دید:
یک تار مو سیاه؛

در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود
یک تار مو سپید؛

در هم شکست چهره محنت کشیده اش،
دستی به موی خویش فرو برد و گفت : ”وای!“
اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان
بگریست های های؛

دریای خاطرات زمان گذشته بود،
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید
در کام موج، ناله جانسوز خویش را
از دور می شنید.

طوفان فرونشست…ولی دیدگان پیر،
می رفت باز در دل دریا به جست و جو…
در آب های تیره اعماق، خفته بود:
یک مشت آرزو!

 



تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:شعر,, | 15:56 | نويسنده : پری |

یا تو زیباتر شدی یا چشام بارونیه .. این قفس بازه ولی قلب من زندونیه
من پشیمون می‌کنم جاده رو از رفتنت .. تو نباشی می‌پره عطرتم از پیرهنت

میخوام آروم شم تو نمیذاری .. هر دو بی رحمن عشق و بیزاری
همه دنیامو زیر و رو کردم .. تو رو شاید دیر آرزو کردم

 

قدمای آخرو آهسته‌تر بردار .. واسه من کابوسه فکر آخرین دیدار
بغض این آهنگ مارو تا کجاها برد .. شایدم تقدیرمو امشب به رحم آورد

به تلافی اون همه تلخی گله‌هاتم طعم عسل شد
غم معصومانه‌ی چشمات به تبسم تازه بدل شد
می‌شه با من هزار و یک سال به بهانه قصه بمونی
همه مرثیه‌های سکوتم به
بهار تو باغ غزل شد

نفس کشیدن دل سپردن مثل دریا ماه من
از تو خوندن با تو موندن مقصد من راه من
همینه رویام آرزوهام سرگذشت آه من
نرفته برگرد که با تو شاید
خدا گذشت از گناه من


تو مثل بارون غمو آسون می‌بری از یاد من
با تو خوبن بی‌غروبن خاطرات شاد من
زار و
خسته دل‌شکسته بی‌نوا فرهاد من
مرغ آمین کی به شیرین می‌رسه فریاد من



تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, | 16:55 | نويسنده : پری |



تاريخ : چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, | 1:13 | نويسنده : parmis |

من بودم و تنهایی و یک راه بی انتها
یک عالم گله و خدایی بی ادعا
گم شده بودم میان دیروز و فردا
تا تو را یافتم.. با تو خودم را یافتم


چشم دل باهم باران آسمان

صدایت در گوشم پیچید
نگاهت در چشمانم نقش بست
نشان دادی به من آنچه بودم
آری، با تو رسیدم من به اوج خودم

نامم را خواندی.. گفتی بارانم
بارانی شد
دل و چشمانم
آری بارانی شدم تا ببارم
اما ای کاش بدانی تویی آسمانم

بی تو نه معنا دارد باران
نه معنا دارد خورشید و نه رنگین کمان
ای که شبیه تر از خود به منی
بگو تا آخر راه با من هم قدمی



تاريخ : سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, | 23:50 | نويسنده : parmis |

راز آن چشم سیه گوشه ی چشمی دگرم کن
بی خودتر از اینم کن و از خود به درم کن

یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
یک جرعه ی دیگر بچشان، مست ترم کن

 

شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن

دارم سر  پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن

عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن

صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست
باران من خاک شو و بارورم کن

افیون زده ی رنجم و تلخ است مذاقم
با بوسه ای از آن لب شیرین شکرم کن

پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن

شرح من و او را ببر از خاطر و در بر
بفشارم و در واژه ی تو، مختصرم کن

 



تاريخ : سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, | 23:22 | نويسنده : parmis |

 

 

به نام عشق که زیباترین سر آغاز است
هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است

جهان تمام شد و ماهپاره های زمین
هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است

هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت
که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است

پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق
کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است

به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد
چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است

بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است

ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلند پرواز است ...

                        



تاريخ : دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:شعر,به نام عشق,, | 13:3 | نويسنده : پری |

                  



تاريخ : دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:شعر,, | 12:49 | نويسنده : پری |

                                     

 

میان ماندن و نماندن

فاصله تنها یک حرف ساده بود

از قول من

به باران بی امان بگو :

دل اگر دل باشد ،

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد



تاريخ : دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:شعر,, | 12:42 | نويسنده : پری |

خـــود را به من عادت نده مــــن مثــل هرکــس نیستـم
یک روز هستم پـــــیش تو یک روز دیـــگر نیستــــــم
از من مخواه عاشـق شدن عاشقـــی سرابی بیش نیست
آن کس که از مـن ساختند جزسایه ایی ازخویش نیست
هرگــز بـرایــــم دل مـــده چشمــــــان خود را تر نکـن
این وضع پـــر آشوب من آشفتــــــه و بـدتــــــر نکـــن
هرگــــز نگویی خواهمت من دوســــــــتت دارم هنـوز
تو حیف هستی نازنیــــــن در پای بی مهـــــــرم نسـوز
سر مستـــی و دلـــــدادگی ازمن گذشتس خستـه ام
من از عمق رفاقت ها، من از لطف صـداقت ها، من از بازی نور در سینه بی قلب ظلمت ها نمی ترسم، من از حرف جــــدایی ها، مرگ آشنایی ها، من از میلاد تلخ بی وفــــــــایی ها می ترسم.
من از پروانــه بودن ها، من از دیــوانه بودن ها، من از بـازی یک شعلهٔ سوزنده که آتش زده بر دامان پروانه نمی ترسم، من از هیچ بودن ها، از عشـــــــق نداشتن ها، از بی کسی و خلوت انسانها می ترسم



تاريخ : شنبه 18 آذر 1391برچسب:, | 22:53 | نويسنده : parmis |

می خوام با آهنگ صدام برات یه لالایی بگم
یه قصه از من و تو و یه عشق رویایی بگم
تو قصه فرهاد بشم برم به کوه بیستون
اسمتو اونجا بزنم با قلمی به رنگ خون
لالالالا گل بهار، چشماتو روی هم بذار
از توی شهر قصه ها، برام یه دسته گل بیار
شقایق و لاله و رز، که رنگ عاشقی باشه
کنار اون، بنفشه و مریم و رازقی باشه
لالالالا، سبد سبد گلای اطلسی و ناز
یادت نره، دوست دارم باشه میون ما یه راز
ممکنه دیو قصه ها، به ما حسادت بکنه
بیاد میون من و تو، بخواد خیانت بکنه
دیو اگه بین ما اومد، با هم هم آغوش می شیم
از توی قصه می ریم و، براش فراموش می شیم
می ریم تو شهر پریا؛ اونجا فقط یه رنگیه
کی می تونه به من بگه، عاشق شدن چه رنگیه؟
این عشق پنهونی باشه، میون ما با پریا
یواشکی و بی صدا، ساده و صاف و بی ریا
وقتی هم آغوش شدیم، دست بکشم توی موهات
شونه کنم تا خود صبح، کمون ناز ابروهات
رو پلکای قشنگتو، برات نوازش می کنم
پیشونی بلندتو، با بوسه نازش می کنم
تو بوسه غرقت می کنم، تا جایی که دیوونه شی
جایی بری که تا ابد، زندونی میخونه شی
صد تا دوست دارم  می گم با تیک تیک ثانیه ها
هزار دفعه می بوسمت تا بگذرن دقیقه ها
دقیقه ها می رن و تو خوابای رنگی می بینی
سبد سبد شکوفه و گلای رنگی می چینی
لالالالا یه گلدون و هزار تا شاخه تا ابد
میون شاخه ها می شی، یه تک گل و یه سر سبد
لالالالا دوست دارم، همیشه پیشت می مونم
سرود این لالایی رو کنار قلبت می خونم

 



تاريخ : شنبه 18 آذر 1391برچسب:, | 22:26 | نويسنده : parmis |

خسته ام از توبه های سَرسَری     از هوای نفس و از دیو و پری
دوستـــانِ دشـمـنـم در یـاوری     مــادرانِ بـدتـر از نـامـــادری
 
باید امشب رفت راه دیگـری
الامان الغوث یابن العسگری
 
****
 
عده ای خوابند، پس بیدار کو؟     عده ای مست اند، پس هوشیار کو؟
پـس زبـان مـیـثـم تـمّــار کو؟     در شبـــــ روشـنـگری عـمـار کـــو؟
 
قهـرمانِ غرقِ غربت رهبری
الامان الغوث یابن العسگری
 
****
 
کـاش مـولایـم علـی تنــها نبـود     ایـن جوابـــ روضـه هـای مـا نبـود
ایـن جوابــــ ظهـر عـاشـورا نبـود     ایـن جوابـــ حضرت زهــرا(س) نبـود
 
فوت و فن های فرار از روسری
الامـان الغـوث یابن العسگـری
 
****
 
خـوش خیالان خوب رندی می کنند     جـای مـردی، مرد رندی می کنند
گلــه گلــه گــاو بــنــدی می کنند     گاو صندوق، چشم بندی می کنند
 
گم شده اسناد با جادوگری
الامان الغوث یابن العسگـری
 
****
 
عـده ای بـا یـاد قُـدقُـد آس و پاس     عده ای از جوجه خواران در تراس
الغرض جمع است مردم را حـواس     اخـتـلاس و اخـتلاس و اخـتلاس
 
چشم ما باشد به روز داوری
الامان الغوث یابن العسگری
 
****
 
مال مردم مال بابات است؟ نه     وقـف خــرج انتـخـابـات اســت؟ نه
جرم تو لازم به اثبات است؟ نه     این همان مسئول محتاط است؟ نه
 
کـوس آقایی زند هر نوکـری
الامان الغوث یابن العسگری
 
****
 
دور از جـــان هــمـــه افــراد دزد     داد بر مردم به کوچه یاد دزد
در شلوغی می زند هی داد دزد     چــوب را بــردار تا فـریـاد دزد
 
لاجـرم آید به گوشِ هر کری
الامان الغوث یابن العسگری
 
****
 
جنگ با ما کار هر دژخیم نیست     چاره دژخیم ها تعظیم نیست
درد مـردم از غـم تحریم نیست     در دل اهـل عبادت بیم نیست
 
آه از این فتنه ها و خود سری
الامان الغـوث یابن العسگـری
 
****
 
مجـلـس اهـل دعـا پـر رونـق است     هق هق اهل بکا چون حق حق است
صلح و جنگ این ولایت مطلق است     اهـل بـاطـل نـوبـت جـاء الحـق است
 
می دهد این ذکر ما را برتری
الامان الغوث یابن العسگـری
 
****
 
از منافق هرچه می افتد نقاب     مـی شود پـر رو تـر و حاضـر جواب
با دم از حـق بشر با آب و تاب     کشتن شهری مسلمان شد ثواب
 
سوخت جان شیعه در ناباوری
الامـان الغتوث یابن العسگـری
 
****
 
آه از اینگونه کشتار، آه آه     آه از این جانسوز اخبار، آه آه
آه از اوضـاع میانمـار، آه آه     پس کجایی ای علمدار، آه آه
 
ای که امـت را امـیـد آخـری
الامان الغوث یابن العسگری
 
****
 
حق نمی گردد فنا در زیر سُم     نیست آیا بدتر از بمب اتم؟
کشتـن یک شهر در اخبـار گُم     ایـهـا الـمـذمـل ، قُـم، قُـم
 
تا که با شمشیر فریاد آوری
الامان الغوث یابن العسگری
 
****
 
مـا دعـا کـردیـم و آنـهـا بـرده اند     نوحه خوان ما، سینه زنها برده اند
بی کفـن ها بی کفن ها برده اند     مـردهـا تنـها نـه ، زن هـا بـرده اند
 
ای شهادت باز از ما می بری
الامان الغوث یابن العسگری
 
****
 
یک طرف از دست خود جان برلبم     یک طرف بالا نرفته یا ربـم
یک طـرف از هـجـر در تـاب و تبـم     یک طـرف یـاد مزار زینـبـم
 
با مزار عمه ات کین گستری
الامان الغوث یابن العسگری
 
****
 
شیعه مولا جان چنین بی کس نبود     روزی ما دست خار و خس نبود
در کـبــوتـر خـانـه هـا کـرکـس نبـود     قبر زهرا بود مخفی، بس نبود؟
 
حیدری کن حیدری کن حیدری
الامـان الغـوث یابـن العسگـری
 
****
 
خوب شد این باب آخر وا نشد     قبـر زهـرا مـادرت پیـدا نشد
چـون بقیـع بازیچه اعداء نشد     یا که ویران مثل سامرا نشد
 
ای که فـکـر انـتـقام مـادری
الامان الغوث یابن العسگری



تاريخ : جمعه 17 آذر 1391برچسب:, | 13:52 | نويسنده : parmis |

 

 

 

 

 

شیشه ای میشکند

یک نفر میپرسد

که چرا

شیشه شکست؟

یک نفر میگوید:

شاید این رفع بلاست

دیگری میپرسد

شیشه پنجره را باد شکست؟

دل من سخت شکست

هیچ کس هیچ نگفت

غصه ام را نشنید

از خودم میپرسم"

ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر بود.

 



تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:قلب من, | 16:57 | نويسنده : parmis |

هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای بركن
 یا پرده ز روی خود فروكش
یا بازگذار تا بمیرم
 كز دیدن روزگار سیرم
 دیری ست كه در زمانه ی دون
 از دیده همیشه اشكبارم
عمری به كدورت و الم رفت
 تا باقی عمر چون سپارم
 نه بخت بد مراست سامان
 و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان
 چندین چه كنی مرا ستیزه
 بس نیست مرا غم زمانه ؟
 دل می بری و قرار از من
 هر لحظه به یك ره و فسانه
 بس بس كه شدی تو فتنه ای سخت
 سرمایه ی درد و دشمن بخت
 این قصه كه می كنی تو با من
 زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست
خوبست ولیك باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست
 بشكست دلم ز بی قراری
 كوتاه كن این فسانه ،‌باری
آنجا كه ز شاخ گل فروریخت
 آنجا كه بكوفت باد بر در
 و آنجا كه بریخت آب مواج
 تابید بر او مه منور
 ای تیره شب دراز دانی
 كانجا چه نهفته بد نهانی ؟
بودست دلی ز درد خونین
 بودست رخی ز غم مكدر
 بودست بسی سر پر امید
 یاری كه گرفته یار در بر
 كو آنهمه بانگ و ناله ی زار
 كو ناله ی عاشقان غمخوار ؟
در سایه ی آن درخت ها چیست
 كز دیده ی عالمی نهان است ؟
 عجز بشر است این فجایع
یا آنكه حقیقت جهان است ؟
 در سیر تو طاقتم بفرسود
 زین منظره چیست عاقبت سود ؟
 تو چیستی ای شب غم انگیز
 در جست و جوی چه كاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
 استاده به شكل خوف آور
 تاریخچه ی گذشتگانی
 یا رازگشای مردگانی؟
تو آینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری ؟
 یا شدمن جان من شدستی ؟
 ای شب بنه این شگفتكاری
 بگذار مرا به حالت خویش
 با جان فسرده و دل ریش
بگذار فرو بگیرد دم خواب
 كز هر طرفی همی وزد باد
 وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری كشید فریاد
 شد محو یكان یكان ستاره
 تا چند كنم به تو نظاره ؟
بگذار بخواب اندر آیم
 كز شومی گردش زمانه
 یكدم كمتر به یاد آرم
 و آزاد شوم ز هر فسانه
 بگذار كه چشم ها ببندد
 كمتر به من این جهان بخندد




تاريخ : دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:, | 22:40 | نويسنده : parmis |

وفاداری؟خدا بیامرزدش...

صداقت؟یادش گرامی...

غیرت؟به احترامش لحظه ای سکوت...

معرفت؟یابنده پاداش میگیرد...

واقعا به کجا چنین شتابان؟؟؟



تاريخ : جمعه 3 آذر 1391برچسب:به کجا چنین شتابان؟, | 14:10 | نويسنده : parmis |