زمان می گذرد و در انتهای راه می فهمی چقدر حرف نگفته دردل باقی ماند

حرفهایی که می توانست راهی به سوی عشق باشد

حرفهای نا تمامی که در کوچه های بن بست زندگی اسیرند

ناگهان لحظه غربت می رسد و تو در میابی که چقدر زود دیر شده

به تکاپو می افتی ....در غربت بیابان و در کوچ شبانه پرستوها

در لحظه وصال موج و ساحل دنبال عشق می گردیژ

دیر شده خیلی دیر

هر روز دوست داشتن را به فردا می انداختی و حالا می بینی دیگر فردایی وجود ندارد

سالها چشمت را به رویش بسته بودی و نمی دانستی

و یا شاید نمی فهمیدی

امروز حقیقت را باور می کنی....

 

اما افسوس که زودتر از آنچه فکر می کردی دیر شده

 




تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:عشق, | 16:38 | نويسنده : parmis |

 

من لبانم را با آتشی مقدس تطهیر کردم تا از عشق سخن بگویم،

 

 

اما وقتی دهان گشودم زبانم بند آمده بود.

 

 

پیش از آنکه عشق را بشناسم

 

 

عادت داشتم نغمه های عاشقانه سر دهم ،

 

 

اما شناختن را که آموختم کلمات در دهانم ماسید

 

 

و نواهای سینه ام در سکوتی ژرف فرو افتادند.



تاريخ : چهار شنبه 22 شهريور 1387برچسب:عشق, | 15:50 | نويسنده : parmis |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 14 صفحه بعد